مهندس خسته

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

یادت باشه من با دل پر اومدم پیشت با دل پر هم دارم از پیشت میرم ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۱ ، ۱۶:۱۹
مهندس خسته

هیچ وقت حال و روزم انقدر فجیع نبوده واقعا از لحاظ روحی داغونم و نمیدونم چه کار کنم. انقدر حالم بده که بعضی وقتا قلبم درد می گیره و نفسم بند میاد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۵۶
مهندس خسته

اینجا می نویسم چون کسی نمی خونه و مجبور به مراعات و سانسور نیستم ... این روزا در بدترین شرایط روحی هستم خیلی بی انگیزه و مستاصل ... هیچ امیدی ندارم غیر از این که چند روز دیگه محرم شروع میشه و شاید یه کم سبک بشم ... واقعا از ته دل از خدا میخوام که اگه قراره بعد از محرم همین طوری باشم و تغییری نکنم دیگه عمر زیادی بهم نده چون واقعا نمیدونم باید چکار کنم ... نمیدونم به این حرفم گوش میده یا نه ولی زندگی واقعا چیز جالبی واسم نداره  ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۷
مهندس خسته

خیلی وقتا که به خواهرم فکر می کنم ناگهان حس می کنم یه ثروت عظیم داشتم و از دستش دادم و خیلی فقیر و بیچاره شدم ... یه احساس تنهایی و غربتی می کنم که هیچ چیزی نمیتونه جبرانش کنه ...

چند هفته پیش یکی از همسایه های قدیمی که دخترشون با خواهرم دوست بود و الان ساکن آمریکا هستند تازه متوجه شد بودند و بهم پیام دادن ولی هر چقدر با خودم کلنجار میرم نمیتونم به مامانم بگم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۵۹
مهندس خسته

بعد از حدود یک سال میخوام دوباره برم سر کار ولی دلم خیلی تنگه و غم دنیا آوار شده روی سرم.  با این که مامان و بابا باهام اومدن ولی احساسِ غربتِ کُشنده ای دارم.
یادمه قبلنا هر وقت جمعه شبا میومدم تهران احساس غربت می کردم و خواهرم زنگ میزد و با هم حرف میزدیم. کاش الان هم بود و زنگ می زد. کاش حداقل الان من رو یادش باشه و برام دعا کنه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۱۷
مهندس خسته

شد یک سال ... البته اگر ثانیه ها را با ترازویِ آن هایی بسنجیم که عزیزی را از دست نداده اند. این قفسِ تنگ، بی تو، سیصد و شصت و پنج بار دور خودش چرخیده و چه کسی می داندکه من، بی تو، چند بار حساب ساعت ها و روزها و ماه ها را از دست داده ام ...؟

حس می کنم خوابم. بارها لرزیده ام و حس کرده ام وسطِ یک کابوس هستم یک خواب ترسناک ... و هر چقدر فریاد می زنم کسی بیدارم نمی کند.

چند باری خوابت را دیده ام ... که برگشته ای و من پیشت گلایه می کنم که چرا مرا تنها گذاشتی و نمی دانی در این مدت که نبودی من چه کشیده ام. غر می زنم و می گویم یادت باشد این بار، اول من باید بروم. تو لبخند می زنی و رویایم شیرین می شود. شیرین از برگشتن تو و دیدن دوباره ات. به این که باز هم دلم به تو قرص می شود. آن قدر شیرین که دوست ندارم هیچ وقت از این خواب بیدار شوم.

رفتی و من تازه معنای بعضی چیزها را فهمیدم. حس کردم استیصال چه معنایی می دهد. فهمیدم که قدر چه نعمتی را نمی دانستم. فهمیدم که این طعمِ تلخِ تنهایی که همیشه گلویم را چنگ می زند را باید تا روزی که نمی دانم کی میخواهد بیاید تحمل کنم. فهمیدم قلبی که دوست ندارد بی تو بتپد چطور مثلِ یک وزنه سنگین رویِ تمامِ لحظه هایم آوار می شود ...

یک سال گذشت ... به حساب ثانیه ها و روزها و ماه هایی که دل ندارند و غم چه می فهمند چیست. پاره ی تن که از دست نداده اند. یک عمر گذشت ... به حساب کسی که دنیا برایش بعد از تو قشنگ نیست ...

کاش این اعداد و واژه ها اینقدر الکن نبودند. کاش می توانستند بگویند که من، واقعا می ترسم که بی تو زیاد زنده بمانم ...

دوستت داشتم ... خیلی زیاد ... آن قدر که حتی خودم هم نمی توانستم درک کنم ... ولی الان حتما تو می دانی که چقدر دوستت دارم.

دلم برایت تنگ است ... فراموشت نکرده ام ... فراموشم نکن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۷
مهندس خسته

پس از تو ...


هر سال این روزها که از خواب بیدار می شدم مطمئن بودم سر ساعت هفت یک پیام از طرف تو دارم. امسال اما هرچقدر چشم به راه ماندم پیامت نرسید. دلم تنگ است خیلی تنگ ... با کدام کلمه این را بیان کنم؟ به چه کسی بگویم؟  تمام دنیا برایم مثل یک مکعبِ تنگ و سرد است که قلبم را به زور داخلش جا داده اند. نمی توانم طاقت بیاورم. بی خبر از خانه بیرون می زنم تا بیایم پیشِ تو. سرِ راه یک شیشه گلاب می خرم و یک بسته شکلات از آن هایی که تو دوست داشتی. جشن تولد با شکلاتِ خیراتی کنار مزارِ عزیزترینم. این هم تمامِ سهم من از این زندگی. حالا تو بگو من این حس را، این تنهایی و غربت را، این استیصال را در کدام واژه بگنجانم ...؟

 

این کتاب را تو به من کادو دادی خیلی تاکید داشتی هر کتابی کادو می دهی یا کادو می گیری حتما دست نوشته داشته باشد. صفحه اولش برایم نوشته ای (... این گونه شاید همیشه به یاد هم باشیم من و تو. هدیه خواهرت برای تو ...) من که در این یازده ماه که هر ثانیه اش برایم بی نهایت ملال داشت لحظه ای نبوده که یادت نباشم ... تو چطور؟ برادرِ غریب و تنهایت را می بینی گوشه یِ پرتِ این دنیایِ تلخ؟ می بینی من - پس از تو - چگونه ام؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۲۵
مهندس خسته

آبجی دلم خیلی برات تنگ شده و نمیدونم باید چکار کنم ... کاش حداقل میومدی به خوابم می دیدمت ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۹ ، ۲۳:۰۰
مهندس خسته

من در اواخر سی و یک سالگی و با مدرک کارشناسی ارشد الکترونیک،  هنوز نمی دانم چه چیزی می خواهم و چه کاری باید انجام دهم. نمی دانم به چه چیزی علاقه دارم و در چه زمینه ای استعداد دارم. هیچ هنر و مهارت خاصی هم ندارم. یک داغِ سنگین و کُشنده را هم باید تا آخر عمر کنج قلبم تحمل کنم. از همه بدتر این که این اوضاع من برای هیچ کسی اهمیتی هم ندارد. از خدا هم بارها خواسته ام راهی جلوی پایم بگذارد ولی جوابی نشنیده ام. می ترسم انقدر بار گناهانم سنگین باشد که جوابم را ندهد ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۷
مهندس خسته

چقدر قلبم درد می کنه ... چرا یهو وای نمیسی راحتم کنی ...؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۴ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۳
مهندس خسته