مهندس خسته

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

طی دو سه هفته گذشته یکی دو تا اتفاق کوچیک افتاد که فهمیدم حقیقت خیلی وقتا ممکنه اونی نباشه که ما فکر می کنیم بعضی وقت ها هم ممکنه دقیقا خلاف اون چیزی باشه که به ذهن ما می رسه ...

یه دوست قدیمی دارم که الان همکارمه سر یه موضوعی داشتیم تبادل نظر می کردیم که به من گفت تو آدم کینه ای هستی انقدری تعجب کردم که ذهنم هنگ کرد هر چی فکر کردم که اگه من این طوری باشم باید الان حداقل از دست یکی ناراحت باشم ولی یادم نیومد همون شب از چنتا از دوستای نزدیکم پرسیدم من کینه ای هستم که همشون گفتن نه چند روز بعد هم یکی از دوستام گفت تو آدم راز نگه داری نیستی اینو دیگه خودم همون لحظه از شنیدنش خندم گرفت ... بعد فکر کردم چقدر بده که حقیقت ممکنه وارونه بشه و ناخود آگاه خیلی ترسیدم از این که احتمالا توو تفکر من هم در مورد چیزهای مختلف ممکنه این برداشت وارونه وجود داشته باشه ...

دو روز با بچه ها رفتیم نمایشگاه ... از دیدن کارهای خفن رقبا و عقب موندگی و کم سوادی خودم دهنم باز مونده بود ... کاش اون موقع که زمانش بود یکی پیدا میشد میزد پس کلم مجبورم می کرد درست و حسابی درس بخونم ... توو هز زمینه ای استاد نباشم توو هدر دادن استعداد ها و غنیمت نشمردن فرصت ها واسه خودم یه پا استادم ...


پ ن : نوشتن واسم سخت شده ... ذهنم مثالِ تنِ خسته ی یه پیرمردِ رنجوره که قدرت پا شدن از بستر رو نداره و هی به انبوهِ تارهایِ دور و برش اضافه میشه...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۲
مهندس خسته

این روزا یکی از تنهاترین روزهای عمرمه ... خیلی ظریف و شکننده ... به نسیمی همه ی راه بهم می ریزد ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۳۹
مهندس خسته

امشب میرم مشهد ان شاء الله ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۳
مهندس خسته

خواستگاری به جایی نرسید ... از لحاظ سیاسی شبیه هم نبودیم و با این که برای من زیاد مهم نبود برای اون مهم بود یه بار دیگه هم تلفنی حرف زدیم ولی برداشتم این بود که به درد هم نمی خوریم...

چند هفته ایه که یه سرپرست جدید برامون آوردن ... هفته پیش با من بحثش شد گویا از دستم عصبانیه چند تا بد و بیراه هم وسط حرفش بهم گفت ولی من واکنشی نشون ندادم فکر نمی کردم ناراحت بشه فقط چون از حرفهاش قانع نشدم قبول نکردم

زندگی خوبی ندارم ... از دست خودم راضی نیستم... تقریبا توو تموم زمینه های زندگیم ناموفقم ... با این که خیلی تلاش می کنم این طور نباشم ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۷
مهندس خسته

میخام بعد مدت ها دوباره برم خواستگاری ... این بار یه کم فرق داره... خانواده ها گفتن اول خودتو صحبت کنید اگه دیدید به درد هم می خورید ما بیایم... قرار شد چهارشنبه همدیگه رو ببینیم ...

 بیست و شیش هفت سال با عزت و افتخار نوه ی آخر خانواده بودم حالا یه هفته است این عنوان رو ازم گرفتن دادن به یه پسرداییِ فسقلی ...

هر روز یه کم نرمش می کنم امیدوارم بتونم ادامه بدم...

از خدا میخواهیم که ما رو به راه راست هدایت کنه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۶
مهندس خسته

کارگرا سالی دو سه روز مرخصی دارن که عمدتا تابستونه مام از دوشنبه تعطیل بودیم تعطیلات هم که همه میدونن خیلی زود میگذره

احساس دلتنگی دارم از طرف دیگه تنهایی روی روحیاتم تاثیر منفی گذاشته کلا جمع گریز شدم

دوست دارم ورزش کنم خوشحال باشم و از زندگی لذت ببرم 

زن میخوام ... کاملا تحلیل قوای روانی و عاطفیم رو در اثر تنهایی حس می کنم ولی جرات و جسارتم هم تحلیل رفته ... من از بچگی آرمانگرا بودم یعنی دوست داشتم کارها رو تا نهایت ممکن درست و کامل انجام بدم وگرنه انجامش نمی دادم... از این طرز تفکر زیاد کشیدم ولی غالبا نتونستم ترکش کنم... الان یکی از بزرگترین انتخاب هایِ زندگیم رو باید انجام بدم ولی این تفکر دست و پامو بسته و نمیدونم باید به خودم بیشتر فرصت بدم یا دست دست نکنم و برم جلو ...

اون تهِ قبلم همیشه یه تیکه غصه جا خوش کرده ... مثِ یه غده سرطانی هی میخاد خودشو بکشه بالا... نمیدونم کِی و از کجا شده مهمونِ ناخونده یِ وجودم ... مولودِ گناه و قساوتِ قلبمه یعنی...؟ چه شکلی بفرستمش بیرون ...؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۳۹
مهندس خسته

خواهرم رفت ... اون لحظه ای که سوار ماشین شد بره همه ی خاطراتِ مشترکِ بیست و هفت سال اومد جلویِ چشمم ... همه ی آشتی ها، دعواها، بازی ها، شیطنت ها، خندیدن ها و گریه کردن ها .... می خوام بشینم یه دلِ سیر گریه کنم ... با یه من ریش ... به خاطر مامان بابا مراعات می کنم ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۸
مهندس خسته

از بچگی این طوری  بود که کارهایی که برای دیگران خیلی راحت و سریع و آسون انجام میشد برای من خیلی وقت گیر و اشک در آور بود هنوزم نمیدونم حکمتش چیه ...

وضعیت شرکت بغرنجه هفته پیش در مورد حقوق و قرارداد جدید صحبت کردیم من انقد عصبانی شدم که همون روز گذاشتم رفتم خونه و با وساطت چند تا از همکارا شنبه اومدم سر کار تا وضعیت رو روشن کنم هنوز هم موفق نشدم با مدیر عامل صحبت کنم ... یکی از دوستای نزدیکم هم که هفته قبلش استعفا داد و رفت ... وضعیت این بیغوله - چند وقت بود بیغوله رو به این اسم صدا نکرده بودم - هم که نامشخصه صابخونه گفته شاید بفروشمش خلاصه این که همه چی در هم برهمه ... چند هفته است درست و حسابی خانواده رو ندیدم و درگیر بحران عاطفی هم هستم ...

خدایا خودمونیم من که خودم میدونم آدم درست و حسابی نبودم ولی همیشه به لطف تو امیدوار بودم منو ببخش و یه سر و سامونی به زندگیم بده همه رفیق رفقام آدم حسابی شدن چنتاشون بچه دار شدن اون وقت من این طور درگیر ابتدائیات زندگی موندم ...


 پ ن : این رو از دست نوشته های قدیمی پیدا کردم منو برد به خاطرات دور :

"این که هیچ چیز مثلِ همیشه نیست اشکالی ندارد

مدت هاست که همیشه هایم خاطره شده اند

این که هیچ چیز مثلِ همیشه مثلِ همیشه نیست مرا به فکر فرو می برد...."


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۰
مهندس خسته

امروز سال خونه تموم شد صاحبخونه گفت احتمالا میخاد خونه رو بفروشه این وسط وضعیت کار هم هنوز مشخص نیست... لمس لمسم ... خودم رو سپردم به دست حوادث ببینم چی پیش میاد...

سالیان سالِ دنبال یه گوهر می گردم ولی هرچی بیشتر می گردم کمتر پیدا می کنم... یه کیمیا میخام که بزنم به آهنِ قراضه یِ شخصیتِ زهوار در رفته ام و تبدیلش کنم به طلا ... خیلی دوره و خیلی محو ... هرچقدر چنگ میزنم نمیتونم بگیرمش انگار هوای مه آلود ...

پنج شنبه هفته دیگه عروسی خواهر یکی یه دونه است ... خیلی سخته فکر جدایی و رفتن و جای خالی ... خیلی ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳
مهندس خسته

اوضاع شرکت خیلی خرابه ... مدیر واحد طراحی که بعد از فوت مدیرعامل قرار بود سرپرستمون باشه نتونست دووم بیاره... چون بچه ها شش ماهه حقوق نگرفتن و این بنده خدا هم گفت تا حقوقشون رو ندید بچه ها نمیتونن کار کنن... یکی از دوستای نزدیکم هم چند روز پیش با یکی از معاونین بحثش شد و با این که مدیر یه واحد بود و نقش کلیدی داشت استعفا داد و رفت ...

از این که برم توو صف سلمونی بشینم واسه کوتاه کردن موهام اصلا خوشم نمیاد... از این که مجبور باشم بشینم و غرغر کردن و حرف های بی پایه و اساس این و اون رو گوش بدم هم متفرم ... راستش از بچگی زیاد به موهام اهمیت نمی دادم ... کاراکترم به یه پسر با موهایِ شلخته - که هرچقد بلندتر بشه فر تر و مواج تر میشه و اصلنم حالت نمی گیره - و یک عدد عینک خلاصه میشد ... یه بچه مثبتِ خرخون!!! حالا دیگه از سر ناچاری مجبورم برم سلمونی ... یه آرایشگاه هست سر کوچمون که به نظر من بهشتِ آرایشگاه هاست... صاحبش یه ینده خداییه که لال و ناشنواست و داخل مغازه اش هم هیچ صدایی نمیاد مشتریا هم با ایما و اشاره باهاش صحبت می کنن ... خیلی خوبه ... میری میشینی اونجا روی صندلی انگار خوابی و وقتی بیدار میشی می بینی موهات کوتاه شده ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
مهندس خسته