مهندس خسته

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

بازم همون خواب ...

چند شب پیش خواب دیدم امتحان حساب دیفرانسیل پیش دانشگاهی دارم دیشب هم خواب دیدم کمپلت امتحانای پیش دانشگاهیه یه هفته پشت سر هم منم هیچی بلد نیستم امتحان شیمی هم دومین امتحان بود گفتم ریاضی و فیزیک رو یه کاری می کنم ولی شیمی رو که دیگه عمرا یادم نمیاد...

بعد فوت مدیر عامل تغییرات مدیریتی زیادی اتفاق افتاده منم طبق معمولِ بقیه زندگیم وایسادم ببینم سیل حوادث منو کجا میبره ... قدرت تصمیم گیری و انتخاب هنریه که از بچگی به من یکی یاد ندادن که هیچ، بعضی وقتا باعث کشتنش هم شدن....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۹
مهندس خسته

قدیم تر ها درون شخصیتم یه بخشی بود که نقش آدم های انقلابی رو بازی می کرد اون زمانی که تووی کتابهای دینی مدرسه می نوشتن "یکی از ویژگی های انسان و وجه تمایز آن با سایر موجودات توانایی انسان در انقلاب بر علیه خود است" اما به مرور زمان بخش عمده ی این نیرهای انقلابی سرگرم روزگار شدند و دنبال بالا و پایین رفتن قیمت ارز و سکه و ... اندک بازمانده ها هم با یه کودتا برکنار شدند و مملکتِ بیچاره یِ زندگیم افتاد دست بخشِ بی ریشه و دمدمیِ مزاج شخصیتم که یا دائما غر میزد یا تنبل و کسل بود یا دنبال باری به هر جهت زندگی کردن ...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۸
مهندس خسته

هفته پیش قرار بود یه جلسه باشه در مورد علت تاخیر پروژه ها که فقط در مورد واحد ما بود از شانس بد فقط من بودم و همکارام مرخصی بودن منم شب قبلش کلی پیش خودم فکر کرده بودم و دلایلی که به ذهنم میرسید رو روی کاغذ نوشته بودم که تووی جلسه بگم و کلی هم شاکی بودم حتی تصمیم گرفتم اگه برخوردشون نامناسب بود همون جا قطع همکاری رو اعلام کنم

خلاصه این که به دلیل کمبود وقت جلسه کنسل شد و به جاش جلسه ی واحد طراحی برگزار شد که تووی اونم از اول تا آخرش در مورد عقب موندن و کمی حقوق غر زدیم مدیر عامل هم بنده خدا خیلی مهربون صحبت کرد آخرش من به شوخی گفتم میریم خواستگاری چون پول نداریم بهمون زن نمیدن اونم با محبت جواب داد خب ندن خودشون داماد به این خوبی رو از دست دادن خودم اگه دختر داشتم بهت می دادمش ... پریشب هم بعد افطاری سالانه موقع خداحافظی بهم گفت ان شاء الله با خانومت ببینمت منم بهش گفتم پارسال هم همین آرزو رو کردید و این دقیقا آخرین حرفی بود که بهم زد ...!!! امروز ظهر خبر دادن توو خواب فوت کرده .... شوکه شدم خیلی ناباورانه بود ... کاش چن بار سرش غر غر نمی کردم و مودبانه تر برخورد می کردم کاش پشت سرش بد نمی گفتم ... واقعا که دنیا خیلی ... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
مهندس خسته
چند روزه به این موضوع فکر می کنم که اگه بهم بگن مثلا یه ماه دیگه می میرم بازم همین کارهایی رو انجام میدم  که الان دارم انجامشون میدم یا میرم سراغ کارهای دیگه ...؟
ما آدما دقیقا از کجا مطمئنیم که چقد دیگه زنده ایم؟ همین یه ماه؟ یه سال؟ دو سال؟ آیا همه داریم همون کارهایی رو می کنیم که تووی یه ماهِ آخر زندگی انجام میدیم؟
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۶
مهندس خسته

اصلا به مخیله ی بازیگوش و بلند پروازم خطور نمی کرد که یه روزی بیاد که مجبور باشم تنهایی افطاری و سحری بخورم ... :((((

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۶
مهندس خسته

مدت ها بود میخواستم یه تبلت بخرم که انجام کارهای روزمره راحت تر باشه برام ولی هر بار خساست مانع میشد  یه شب به صرافت افتادم بخرم ولی هر کاری کردم دلم راضی نشد از قضا پریروز درد دندون شدیدی گرفتم رفتم دندونپزشکی چهارصد تومن بابت عصب کشی خالی شدم تا من باشم دیگه خست به خرج ندم ...

اون خواب های مرتبط با امتحان های دبیرستان هم چنان ادامه داره و هی خواب می بینم یه امتحان مرتبط با دبیرستان دارم که هیچی ازش یادم نیست و وقت کمی دارم برای خوندنش ... دیشب خواب دیدم امتحان فیزیک یک دبیرستان دارم ... نمیدونم تعبیرش چیه ولی این تکرار شدنه هم یه جورایی آزار دهنده شده و هم یه جورایی عجیب ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۹
مهندس خسته

دلبر گمشده ی آرامش ...

هزار تویِ پیچیده یِ سرنوشت ...

و فردایی که هیچ وقت لحظه ی موعود نیست ...

واژه هایی علیل ...

استخوانِ لایِ زخم ...

و مُسَکن هایی که فقط درد می دهند ...


 پ ن : و اندک امیدی که غریبه ی سطور فوق است ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۸
مهندس خسته

یکی از شعرهایی که بچگی هرچقدر بیشتر می خواندم کمتر می فهمیدم شعری از حافظ با این مصرع بود : " چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم ... "

پدرم دبیرِ ادبیات بود و من، بچه یِ بازیگوشی که خوب بلد بود ظهرهای داغ و تبدارِ تابستان های قم ادایِ خواب بودن را در بیاورد و بعد از این که آب ها از آسیاب افتاد و همه به خواب رفتند، آن قَدَری از سیاست می فهمید که به جای روشن کردن تلویزیون و در آوردن صدایِ بقیه، بخزد گوشه ی امن و سوت و کورِ اتاقِ آخری و خودش را رندانه و سر به زیر، به یک چیزی سرگرم کند... گاهی رادیویِ شکسته ای و گاهی هم انبوهِ کتاب هایِ کتابخانه یِ بابا ...

نزدیک بیست سال طول کشید تا من، هم بفهمم آن رادیو چطور کار می کند و هم بفهمم معنایِ آن مصرع چه بود ...!!

بیدِ نحیف و تبدارِ ایمانم مدت هاست می لرزد ... در بیابانِ بی رحم و سوزانِ روزمرگی هایِ کُشَنده، تنها و بدونِ سرپناه، دارد جان می کَنَد ... نفس هایِ آخر ... و من، مستأصل و مضطر، فقط به تماشا نشسته ام ...

 پ ن : یک عمر پایِ دردِ دل همه نشستم دوست و غریبه رفیق و نا رفیق ... برای خیلی ها شدم سنگ و صبور و امینِ راز ... ولی نمیدونم حکمتش چیه که هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتم و نمی یافتم که مثِ این روزا بتونم چارتا کلام واسش درد دل کنم ... اینم یکی از نعمت هایی بود که من همیشه ازش محروم بودم ... حسِ مادری رو دارم که کودکِ نوزادش به گریه افتاده و نمی دونه چه کار باید بکنه خودش هم نشسته و داره یک دلِ سیر گریه می کنه...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۵۶
مهندس خسته

آخرین باری که رفتم خواستگاری دختر خانوم ازم پرسید نظرتون در مورد روابط با خانواده ها بعد از ازدواج چیه؟ جواب دادم همه ی روابط عاطفی بین آدما میتونه جایگزین داشته باشه به جز رابطه زن و شوهری ... مثلا ممکنه یه نفر پدر خوبی نداشته باشه ولی به جاش عموی خیلی خوبی داشته باشه که کمکش کنه یا یکی دوستی داشته باشه که جای برادرش باشه ولی زن و شوهر نمیتونن جایگزینی پیدا کنن ...

فارغ از درستی این قضیه امروز به یه نکته ای برخورد کردم ... دیروز و امروز مریض بودم تب و لرز داشتم بعد از ظهر تبم رفته بود بالا بی حال دراز کشیده بودم زیاد هوش و حواس نداشتم دیدم مامانم بالا سرم نشسته دستشو گذاشته روی پیشونیم داره آروم آروم اشک میریزه ...

پدرم سرطان پروستات داره مدت ها پرتو درمانی می کرد و الانم هر سه ماه یک بار باید یه آمپول خاص بزنه ... توو این مدت مادرم خیلی سختی کشید ولی یه بار ندیدم بزنه زیر گریه همش با روحیه و امیدواری برخورد می کرد ...

هیچی تووی دنیا جایگزین محبت مادر نمیشه ...

اللهم اشف کل مریض ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۹
مهندس خسته

دیشب مامان پیام داد گزینه ی جدید معرفی کرد ... جواب ندادم ... امروز زنگ زد گفتم فعلا تصمیمی ندارم میخام در مورد اصل موضوع بیش تر فکر کنم باید ماجراهای گذشته رو تحلیل کنم تا ببینم اشکال از چیه ... فعلا که حال و حوصله ی خودمم ندارم ... اصلا کی گفته تجرد بده ...؟ شاید برای یکی مثلِ من خیلی هم خوب باشه ...

امروز هم تنها رفتم سینما ... ابد و یک روز رو دیدم ... زیاد فیلم بین نیستم برای همین هم زیاد متوجه نمیشم ... یه حسی بهم داد مثِ جدایی نادر از سیمین ... زیاد نفهمیدمش منتها چون بقیه میگن خوبه لابد خوبه دیگه ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۱
مهندس خسته