مهندس خسته

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
این هم منتفی شد ... :( مامان زنگ زد مادرش گفت دخترم دو به شک بود استخاره کرد خیلی بد اومد ... البته فکر کنم اینو واسه این گفتن که ما زیاد ناراحت نشیم چون اون روز خود خانومه با قطعیت داشت در مورد جلسه بعدی صحبت می کرد که قرار بود فردای اون روز باشه ولی پدرش گفت فعلا صبر کنید تا من فکر کنم ...
گزینه ی خوبی بود ... فکر کنم اگه یه کم پول داشتم الان جلسه ی بعدی هم سپری شده بود ...
ولی بازم خدا رو شکر ...

پ ن : این هفته دو بار آرزوی مرگ کردم یه بار چند روز پیش که از شدت درد نه می تونستم بشینم نه می تونستم بخوابم نه می تونستم بایستم یه بارم چند ساعت پیش که از در اومدم توو دیدم مامانم داره تند تند اشک صورتشو پاک می کنه که من نفهمم زنگ زده و جواب منفی شنیده ... بابا چند دیقه پیش زنگ زده بود از زیبایی های زندگی برام می گفت و می پرسید این جا داره نم نمِ بارون میزنه اون جا هوا چطوریه...؟
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۲
مهندس خسته

برای جلسه دوم هم رفتیم ... این بار تمامِ خانواده چهار نفره با هم رفتیم

اونا هم همه ی خانواده بودن پنج نفرن یه خواهر دو تا برادر ...

در مورد شهر زندگی صحبت کردیم قرار شد یه جلسه دیگه هم فردای اون روز صحبت کنیم که پدرش گفته فعلا صبر کنید تا من تصمیم بگیرم خودش ظاهرا تا این جا پسندیده ولی پدرش گویا زیاد نپسندیده ...

نمیدونم چی میشه حتی نمیدونم میتونم مردِ خوبی باشم یا نه ... دو دلی و انتظار هر دو خیلی سختن ... خیلی ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۴
مهندس خسته

بازم رفتم خواستگاری ... خیلی پسندیدم ... اون بنده خدا هم فعلا پسندیده ...

دعا کنید همه چی خیر باشه...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۰
مهندس خسته

کلا کارم شده این که اینترنت بخرم هی دم به دیقه سایتهای خبری رو باز کنم بدون این که کار خاصی داشته باشم مثِ این که منتظر یه خبر خوب باشم که حتما توو یکی از این سایتا اعلام میشه...

جدیدا رفرش کردن چنتا وبلاگ که از نوشته هاشون خوشم میاد هم اضافه شده اینجا و اینجا و اینجا... فک کنم انقد که من وبلاگشونو دیدم خودشون ندیدن...

یکی از انگیزه های زندگیم این بود که صبا توو مسیر رفتن سر کار بشینم کف مترو بی خیال همه کتاب بخونم که اونم بعد از عید به صورت گاز انبری قدغن شد بعد هی میگن چرا سرانه مطالعه پایینه!

ماه رجب هم شروع شد ماهی که حتی آدم های دل سیاه و گناهکاری مثِ من هم امید پیدا می کنن واسه نجات ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۷
مهندس خسته

امروز سیزده بدر تنها بودم... واسه این که حزن سیزده بدر با غربت بیغوله دست به یکی نکنن برای صاف کردن بنده ی حقیر، در یک اقدام انقلابی رفتم سینما بادیگارد رو دیدم ... هیچی دیگه همه با رفیق و خانواده و زن و بچه اومده بودن من یکی تک و تنها یه گوشه ای نشستم  اونجا بود که فهمیدم غربت اگه بخاد بیاد هرجا باشی میاد...  :)

فردا آغاز سال کاریه و من هم چنان امیدوارم به فضل خدا ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۸
مهندس خسته

وسایل رو جمع کردم فردا با قطار می کَنیم میایم بیغوله که باز تووی تنهایی و غربت دست و پا بزنیم

امروز روز مادر بود چند ساعت پیش مامان با خاله نشسته بودن داشتن خاطراتِ گذشته رو مرور می کردن مامان چنتا خاطره از بچگی هایِ ما و سختی هایی که کشیده بود تعریف کرد دوست داشتم همون جا بغلش بزنم زیر گریه ...

خدا همه ی مادر ها و مادر بزرگهای رفته - مخصوصا مادربزرگِ نازنینِ من رو - بیامرزه و سایه ی همه ی مادرها رو بالا سر بچه هاشون حفظ کنه ان شاء الله ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۱
مهندس خسته

حال من که خوش نیست شما را نمی دانم ...

عید 95 خیلی بی حس و حاله

هنوز نتونستم تصمیمی بگیرم واسه ی موندن توو همین شرکت یا رفتن سر کار جدید ... قبل عید از کار جدید بهم زنگ زدن گفتن چهارده فروردین بیا سر کار گفتم نمی تونم کار دارم گفتن پس از چهار اردیبهشت بیا ... ولی هنوز این جا موضوع رو نگفتم نمی دونم بگم یا نه ... 

هم چنان بی حوصله و خسته و دل تنگم ...دل تنگی شده یه درد مزمن که نمی دونم چه جوری باید حلش کنم ...

بی هدفم... نمی دونم از زندگی چی میخام ... از بچگی می ترسیدم عمرم رو هدر بدم الان می بینم مثل این که واقعا داره عمرم هدر میره ...

نمی دونم چه شکلی انتخاب کنم که بعدا پشیمون نشم ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۳
مهندس خسته

پریروز کار تعطیل شد تا چهاردهم فروردین و مام چمدونمونو برداشتیم و بیغوله رو به امون خدا رها کردیم و راه افتادیم سمت خونه ...

سال نود و چهار هم سال متمایزی بود پر از فراز و نشیب امیدوارم سال نود و پنج سال بهتری باشه

پنج شنبه رفتیم خواستگاری خانوادم اومده بودن بیغوله که هم یه سر و سامونی به وضعیت اونجا بدن و هم بریم خواستگاری ... رفتیم صحبت کردیم یه خانومِ چادریِ خیلی محجوب و سر به زیر و آروم بود ... من پسندیدم ولی هر چقد تلاش کردم نتونستم مامان رو راضی کنم حتی خواهرمم اومده بود توو جبهه من ولی کاری از پیش نبردیم همه چی خوب بود ولی مامانم به قدش ایراد گرفت گفت از من کوتاهتره و به هم نمیخوریم و نپسندیدم ... منم خیلی دلخور شدم از این طرز تفکر ... گفتم اصلا لازم نیست دیگه دنبال زن بگردید نمیخام ازدواج کنم با این روش و تفکر ... خیلی مسخره است... اصلا شاید دیگه کار هم نکردم الکی بدبختی کشیدن تنهایی کشیدن واسه چی ...؟ از دست خدا هم دلخورم ... سر و سامون دادن کار یه بنده ی ضعیف و مضطر انقد کارِ سختیه یعنی .... ؟


پ ن : قدیما اسم کوچه های فرعی محلمون یه اسم خاص بود که فقط شماره اش تغییر میکرد اما بین همه این کوچه ها کوچه ی قبل از ما  - که از قضا از بقیه عریض تر هم بود - به اسم یه فرد بود و ما هر وقت آدرس میدادیم باید این نکته رو می گفتیم که کوچه رو اشتباه نرن البته آخرشم نفهمیدیم دلیل این تمایز چی بود تا این که همه اسما رو عوض کردن و به جاش شماره گذاشتن ... حالا این که بین این همه عنوان "...م نوشت" اسم این یکی فرق داره شایددلیلش شبیه دلیل نام گذاری اون کوچه باشه یا شایدم برای برچسب زدن به این حسِ تنفری که الان اون اعماقِ وجودم آزارم میده ... 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۷
مهندس خسته

از مرخصی هام خیلی مونده کلا تووی نه ماه سرجمع سه روز رفتم مرخصی این شد که دلو زدم به دریا و آخر هفته رفتم خونه و شنبه هم مرخصی گرفتم این هفته هم که هفته آخره و تا چهارشنبه میریم سر کار و بعد تا چهاردهم تعطیلیم

چنتا فرصت شغلی برام پیش اومده یکیشونو همین طور تفننی رفتم مصاحبه قبولم کردن هی زنگ میزنن میگن بیا!!! نمیدونم چکار کنم موقعیت و درآمدش از اینجا بهتره بدبختی ها و مصائب و مسخره گی های اینجا رو نداره البته خب احتمالا بدبختی های خودشو داره 

من از بچگی آدم انتخاب های سخت نبودم الان هم نمیدونم باید چکار کنم 

بیغوله خیلی کثیف و بهم ریخته شده هی به مامانم میگم یه سر بیا من از دلتنگی در بیام فهمیده قضیه چیه هی امروز و فردا میکنه میترسم یه روز بیاد با پیکر نیمه جونم - در اثر استنشاق گازهای سمی متصاعد شده از ظروف سینک ظرفشویی - روبرو بشه

مامان هنوز داره به تلاش های نافرجامش در راستای پیدا کردن زن برای من ادامه میده دیگه هر وقت در این مورد صحبت میکنه عصبی میشم کلا دیدش با من فرق داره هر چقدر من ساده گیرم اون توو انتخاب وسواس داره نصف موهای سرم ریخته از بس جر و بحث کردم 

آخ که چقد خوب میشد  اگه میدونستم اون اکسیر آرامشی که من چند ساله جای خالیش رو حس می کنم کجاست ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۸
مهندس خسته

فردا اولین سالگرد دفاع ارشدمه ... چقد زود گذشت ... واقعا خیلی زود گذشت ...

اون سوئیچینگه چون به یه جوابکی رسید به خاطرش بهمون پاداش دادن !!! بعضی وقتا از در دروازه توو نمیان بعضی وقتام از سوراخ سوزن رد میشن ...

فاطمیه است ... ان شاء الله خدا به حرمت حضرت زهرا (س) دست ما رو بگیره و دخترا و پسرامونو عاقبت به خیر کنه ...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۹
مهندس خسته