چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم ...
یکی از شعرهایی که بچگی هرچقدر بیشتر می خواندم کمتر می فهمیدم شعری از حافظ با این مصرع بود : " چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم ... "
پدرم دبیرِ ادبیات بود و من، بچه یِ بازیگوشی که خوب بلد بود ظهرهای داغ و تبدارِ تابستان های قم ادایِ خواب بودن را در بیاورد و بعد از این که آب ها از آسیاب افتاد و همه به خواب رفتند، آن قَدَری از سیاست می فهمید که به جای روشن کردن تلویزیون و در آوردن صدایِ بقیه، بخزد گوشه ی امن و سوت و کورِ اتاقِ آخری و خودش را رندانه و سر به زیر، به یک چیزی سرگرم کند... گاهی رادیویِ شکسته ای و گاهی هم انبوهِ کتاب هایِ کتابخانه یِ بابا ...
نزدیک بیست سال طول کشید تا من، هم بفهمم آن رادیو چطور کار می کند و هم بفهمم معنایِ آن مصرع چه بود ...!!
بیدِ نحیف و تبدارِ ایمانم مدت هاست می لرزد ... در بیابانِ بی رحم و سوزانِ روزمرگی هایِ کُشَنده، تنها و بدونِ سرپناه، دارد جان می کَنَد ... نفس هایِ آخر ... و من، مستأصل و مضطر، فقط به تماشا نشسته ام ...
پ ن : یک عمر پایِ دردِ دل همه نشستم دوست و غریبه رفیق و نا رفیق ... برای خیلی ها شدم سنگ و صبور و امینِ راز ... ولی نمیدونم حکمتش چیه که هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتم و نمی یافتم که مثِ این روزا بتونم چارتا کلام واسش درد دل کنم ... اینم یکی از نعمت هایی بود که من همیشه ازش محروم بودم ... حسِ مادری رو دارم که کودکِ نوزادش به گریه افتاده و نمی دونه چه کار باید بکنه خودش هم نشسته و داره یک دلِ سیر گریه می کنه...