مهندس خسته

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

بازم رفتم خواستگاری ... خیلی پسندیدم ... اون بنده خدا هم فعلا پسندیده ...

دعا کنید همه چی خیر باشه...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۰
مهندس خسته

کلا کارم شده این که اینترنت بخرم هی دم به دیقه سایتهای خبری رو باز کنم بدون این که کار خاصی داشته باشم مثِ این که منتظر یه خبر خوب باشم که حتما توو یکی از این سایتا اعلام میشه...

جدیدا رفرش کردن چنتا وبلاگ که از نوشته هاشون خوشم میاد هم اضافه شده اینجا و اینجا و اینجا... فک کنم انقد که من وبلاگشونو دیدم خودشون ندیدن...

یکی از انگیزه های زندگیم این بود که صبا توو مسیر رفتن سر کار بشینم کف مترو بی خیال همه کتاب بخونم که اونم بعد از عید به صورت گاز انبری قدغن شد بعد هی میگن چرا سرانه مطالعه پایینه!

ماه رجب هم شروع شد ماهی که حتی آدم های دل سیاه و گناهکاری مثِ من هم امید پیدا می کنن واسه نجات ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۷
مهندس خسته

امروز سیزده بدر تنها بودم... واسه این که حزن سیزده بدر با غربت بیغوله دست به یکی نکنن برای صاف کردن بنده ی حقیر، در یک اقدام انقلابی رفتم سینما بادیگارد رو دیدم ... هیچی دیگه همه با رفیق و خانواده و زن و بچه اومده بودن من یکی تک و تنها یه گوشه ای نشستم  اونجا بود که فهمیدم غربت اگه بخاد بیاد هرجا باشی میاد...  :)

فردا آغاز سال کاریه و من هم چنان امیدوارم به فضل خدا ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۸
مهندس خسته

وسایل رو جمع کردم فردا با قطار می کَنیم میایم بیغوله که باز تووی تنهایی و غربت دست و پا بزنیم

امروز روز مادر بود چند ساعت پیش مامان با خاله نشسته بودن داشتن خاطراتِ گذشته رو مرور می کردن مامان چنتا خاطره از بچگی هایِ ما و سختی هایی که کشیده بود تعریف کرد دوست داشتم همون جا بغلش بزنم زیر گریه ...

خدا همه ی مادر ها و مادر بزرگهای رفته - مخصوصا مادربزرگِ نازنینِ من رو - بیامرزه و سایه ی همه ی مادرها رو بالا سر بچه هاشون حفظ کنه ان شاء الله ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۱
مهندس خسته

حال من که خوش نیست شما را نمی دانم ...

عید 95 خیلی بی حس و حاله

هنوز نتونستم تصمیمی بگیرم واسه ی موندن توو همین شرکت یا رفتن سر کار جدید ... قبل عید از کار جدید بهم زنگ زدن گفتن چهارده فروردین بیا سر کار گفتم نمی تونم کار دارم گفتن پس از چهار اردیبهشت بیا ... ولی هنوز این جا موضوع رو نگفتم نمی دونم بگم یا نه ... 

هم چنان بی حوصله و خسته و دل تنگم ...دل تنگی شده یه درد مزمن که نمی دونم چه جوری باید حلش کنم ...

بی هدفم... نمی دونم از زندگی چی میخام ... از بچگی می ترسیدم عمرم رو هدر بدم الان می بینم مثل این که واقعا داره عمرم هدر میره ...

نمی دونم چه شکلی انتخاب کنم که بعدا پشیمون نشم ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۳
مهندس خسته