پریروز کار تعطیل شد تا چهاردهم فروردین و مام چمدونمونو برداشتیم و بیغوله رو به امون خدا رها کردیم و راه افتادیم سمت خونه ...
سال نود و چهار هم سال متمایزی بود پر از فراز و نشیب امیدوارم سال نود و پنج سال بهتری باشه
پنج شنبه رفتیم خواستگاری خانوادم اومده بودن بیغوله که هم یه سر و سامونی به وضعیت اونجا بدن و هم بریم خواستگاری ... رفتیم صحبت کردیم یه خانومِ چادریِ خیلی محجوب و سر به زیر و آروم بود ... من پسندیدم ولی هر چقد تلاش کردم نتونستم مامان رو راضی کنم حتی خواهرمم اومده بود توو جبهه من ولی کاری از پیش نبردیم همه چی خوب بود ولی مامانم به قدش ایراد گرفت گفت از من کوتاهتره و به هم نمیخوریم و نپسندیدم ... منم خیلی دلخور شدم از این طرز تفکر ... گفتم اصلا لازم نیست دیگه دنبال زن بگردید نمیخام ازدواج کنم با این روش و تفکر ... خیلی مسخره است... اصلا شاید دیگه کار هم نکردم الکی بدبختی کشیدن تنهایی کشیدن واسه چی ...؟ از دست خدا هم دلخورم ... سر و سامون دادن کار یه بنده ی ضعیف و مضطر انقد کارِ سختیه یعنی .... ؟
پ ن : قدیما اسم کوچه های فرعی محلمون یه اسم خاص بود که فقط شماره اش تغییر میکرد اما بین همه این کوچه ها کوچه ی قبل از ما - که از قضا از بقیه عریض تر هم بود - به اسم یه فرد بود و ما هر وقت آدرس میدادیم باید این نکته رو می گفتیم که کوچه رو اشتباه نرن البته آخرشم نفهمیدیم دلیل این تمایز چی بود تا این که همه اسما رو عوض کردن و به جاش شماره گذاشتن ... حالا این که بین این همه عنوان "...م نوشت" اسم این یکی فرق داره شایددلیلش شبیه دلیل نام گذاری اون کوچه باشه یا شایدم برای برچسب زدن به این حسِ تنفری که الان اون اعماقِ وجودم آزارم میده ...