مهندس خسته

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خواهرم رفت ... اون لحظه ای که سوار ماشین شد بره همه ی خاطراتِ مشترکِ بیست و هفت سال اومد جلویِ چشمم ... همه ی آشتی ها، دعواها، بازی ها، شیطنت ها، خندیدن ها و گریه کردن ها .... می خوام بشینم یه دلِ سیر گریه کنم ... با یه من ریش ... به خاطر مامان بابا مراعات می کنم ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۸
مهندس خسته

از بچگی این طوری  بود که کارهایی که برای دیگران خیلی راحت و سریع و آسون انجام میشد برای من خیلی وقت گیر و اشک در آور بود هنوزم نمیدونم حکمتش چیه ...

وضعیت شرکت بغرنجه هفته پیش در مورد حقوق و قرارداد جدید صحبت کردیم من انقد عصبانی شدم که همون روز گذاشتم رفتم خونه و با وساطت چند تا از همکارا شنبه اومدم سر کار تا وضعیت رو روشن کنم هنوز هم موفق نشدم با مدیر عامل صحبت کنم ... یکی از دوستای نزدیکم هم که هفته قبلش استعفا داد و رفت ... وضعیت این بیغوله - چند وقت بود بیغوله رو به این اسم صدا نکرده بودم - هم که نامشخصه صابخونه گفته شاید بفروشمش خلاصه این که همه چی در هم برهمه ... چند هفته است درست و حسابی خانواده رو ندیدم و درگیر بحران عاطفی هم هستم ...

خدایا خودمونیم من که خودم میدونم آدم درست و حسابی نبودم ولی همیشه به لطف تو امیدوار بودم منو ببخش و یه سر و سامونی به زندگیم بده همه رفیق رفقام آدم حسابی شدن چنتاشون بچه دار شدن اون وقت من این طور درگیر ابتدائیات زندگی موندم ...


 پ ن : این رو از دست نوشته های قدیمی پیدا کردم منو برد به خاطرات دور :

"این که هیچ چیز مثلِ همیشه نیست اشکالی ندارد

مدت هاست که همیشه هایم خاطره شده اند

این که هیچ چیز مثلِ همیشه مثلِ همیشه نیست مرا به فکر فرو می برد...."


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۰
مهندس خسته

امروز سال خونه تموم شد صاحبخونه گفت احتمالا میخاد خونه رو بفروشه این وسط وضعیت کار هم هنوز مشخص نیست... لمس لمسم ... خودم رو سپردم به دست حوادث ببینم چی پیش میاد...

سالیان سالِ دنبال یه گوهر می گردم ولی هرچی بیشتر می گردم کمتر پیدا می کنم... یه کیمیا میخام که بزنم به آهنِ قراضه یِ شخصیتِ زهوار در رفته ام و تبدیلش کنم به طلا ... خیلی دوره و خیلی محو ... هرچقدر چنگ میزنم نمیتونم بگیرمش انگار هوای مه آلود ...

پنج شنبه هفته دیگه عروسی خواهر یکی یه دونه است ... خیلی سخته فکر جدایی و رفتن و جای خالی ... خیلی ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳
مهندس خسته

اوضاع شرکت خیلی خرابه ... مدیر واحد طراحی که بعد از فوت مدیرعامل قرار بود سرپرستمون باشه نتونست دووم بیاره... چون بچه ها شش ماهه حقوق نگرفتن و این بنده خدا هم گفت تا حقوقشون رو ندید بچه ها نمیتونن کار کنن... یکی از دوستای نزدیکم هم چند روز پیش با یکی از معاونین بحثش شد و با این که مدیر یه واحد بود و نقش کلیدی داشت استعفا داد و رفت ...

از این که برم توو صف سلمونی بشینم واسه کوتاه کردن موهام اصلا خوشم نمیاد... از این که مجبور باشم بشینم و غرغر کردن و حرف های بی پایه و اساس این و اون رو گوش بدم هم متفرم ... راستش از بچگی زیاد به موهام اهمیت نمی دادم ... کاراکترم به یه پسر با موهایِ شلخته - که هرچقد بلندتر بشه فر تر و مواج تر میشه و اصلنم حالت نمی گیره - و یک عدد عینک خلاصه میشد ... یه بچه مثبتِ خرخون!!! حالا دیگه از سر ناچاری مجبورم برم سلمونی ... یه آرایشگاه هست سر کوچمون که به نظر من بهشتِ آرایشگاه هاست... صاحبش یه ینده خداییه که لال و ناشنواست و داخل مغازه اش هم هیچ صدایی نمیاد مشتریا هم با ایما و اشاره باهاش صحبت می کنن ... خیلی خوبه ... میری میشینی اونجا روی صندلی انگار خوابی و وقتی بیدار میشی می بینی موهات کوتاه شده ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵
مهندس خسته

بازم همون خواب ...

چند شب پیش خواب دیدم امتحان حساب دیفرانسیل پیش دانشگاهی دارم دیشب هم خواب دیدم کمپلت امتحانای پیش دانشگاهیه یه هفته پشت سر هم منم هیچی بلد نیستم امتحان شیمی هم دومین امتحان بود گفتم ریاضی و فیزیک رو یه کاری می کنم ولی شیمی رو که دیگه عمرا یادم نمیاد...

بعد فوت مدیر عامل تغییرات مدیریتی زیادی اتفاق افتاده منم طبق معمولِ بقیه زندگیم وایسادم ببینم سیل حوادث منو کجا میبره ... قدرت تصمیم گیری و انتخاب هنریه که از بچگی به من یکی یاد ندادن که هیچ، بعضی وقتا باعث کشتنش هم شدن....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۹
مهندس خسته