مهندس خسته

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

حالم خیلی بده دلم گرفته و قلبم تیر میکشه ... بغض راه گلوم رو گرفته و نمیتونم نفس بکشم ...

حوصله درس خوندن رو ندارم ... عصر رفتم سر کمد خواهرم و وسایلش رو زیر و رو کردم کلی کتاب ازش مونده و کلی خاطره ...

دلم نمیخاد تووی این وضعیت باشم نمیدونم چیکار کنم تا از این حالت خارج بشم ... کاش زیاد زنده نمی موندم ... کاش یکی بود میتونستم باهاش درد دل کنم ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۰
مهندس خسته

در دنیایِ خیال، چهارشنبه شب است و من خسته رسیده ام قم. می ­آیم داخلِ خانه سلام می ­کنم و تو را نمی  بینم. از مامان سراغت را می ­گیرم می ­گوید در راهند هنوز نرسیده اند. شام می ­خوری؟ می ­گویم نه الان خسته ام صبر می ­کنم بیایند. تا صدای ماشینتان می ­آید از جا می  پرم و می ­آیم دم در. تو مرا می  بینی و لبخند می ­زنی. می ­گویم علیکِ سلام. امیرعلی در بغلت خوابیده. می ­دهی اش دست من. صورتش را بو می ­کنم و می بوسم و به قلبم مچاله اش می  کنم. می ­گویی آرام بچه ام را له کردی. از پله ها بالا می ­روم و امیرعلی را می ­دهم به مامان و بابا و خودم بر می گردم تا به شما برای آوردن وسایلتان کمک کنم. می پرسم خریدید؟ جواب می دهی آره سر راه خریدیم برای همین دیر شد. هر سال کیک تولد مامان را تو می خری. کیک را تو می بری و مابقی وسایل را ما می ­آوریم. از در که وارد می ­شویم جیغ می ­زنیم تولد ... تولد ... تولدت مبارک ... مامان لبخند می ­زند و می ­گوید هیسسس بچه را بیدار کردید. امیرعلی چشم هایش را باز کرده و با کنجکاوی اطراف را نگاه می ­کند. نگاهش که به من می ­افتد لبخند می ­زند و دست و پایش را تند تند تکان می ­دهد که بلندش کنم. دسته جمعی قربان صدقه اش می ­رویم...

پ ن : نه پول می ­خواهم نه خانه می ­خواهم نه ماشین می ­خواهم. نه حتی زن و بچه ... هیچ چیز نمی ­خواهم. تمام خواسته من از دنیا همین بود. حیف که همه اش خیال است و حتی نمی ­توانم آرزویش کنم ... تو رو آرزو نکردم این یعنی نهایتِ درد ... بعضی چیزا هست توو دنیا که نمیشه آرزو کرد ... در تک تک ثانیه­ هایی که هر کدامشان انگار مرا غریب گیر آورده اند و به اندازه یک عمر زجر آورند دلم برایت پَر می ­کشد. فقط خدا می ­داند چقدر دلم می ­خواهد دوباره بغلت کنم. باورت نمی ­شود ولی من خیلی از آن چیزی که فکرش را می ­کردم تنهاترم. کاش بودی که دوباره برای مامان تولد می ­گرفتیم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۹
مهندس خسته

تولد مامان بود هر سال با خواهرم براش کیک میخریدیم و جشن تولد می گرفتیم امسال مونده بودم چکار کنم از یه طرف دوست داشتم واسش یه تولد کوچیک بگیرم که شاید روح خواهرم خوشحال بشه از یه طرف میترسیدم مامان ناراحت بشه ... خیلی سخت بود خیلی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۶
مهندس خسته

وسایل خواهرم رو برگردوندیم ...

هیچی سخت تر از این نیست که چیزایی که یه روز با خوشحالی و امید رفتن با یه عالمه غصه و خاطره و بدون صاحبشون برگردن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۲۱:۰۳
مهندس خسته

پسر جوون همسایمون فوت کرد و برادرش داشت تووی کوچه داد می زد و گریه می کرد. همه خاطراتِ اون روزا دوباره اومد جلوی چشمم ...

 

پ ن : قبلا مرگ خیلی دور به نظر می رسید ولی این چند ماه خیلی نزدیک حس میشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۲۳:۴۲
مهندس خسته