چهل و سوم نوشت ...
اوضاع شرکت خیلی خرابه ... مدیر واحد طراحی که بعد از فوت مدیرعامل قرار بود سرپرستمون باشه نتونست دووم بیاره... چون بچه ها شش ماهه حقوق نگرفتن و این بنده خدا هم گفت تا حقوقشون رو ندید بچه ها نمیتونن کار کنن... یکی از دوستای نزدیکم هم چند روز پیش با یکی از معاونین بحثش شد و با این که مدیر یه واحد بود و نقش کلیدی داشت استعفا داد و رفت ...
از این که برم توو صف سلمونی بشینم واسه کوتاه کردن موهام اصلا خوشم نمیاد... از این که مجبور باشم بشینم و غرغر کردن و حرف های بی پایه و اساس این و اون رو گوش بدم هم متفرم ... راستش از بچگی زیاد به موهام اهمیت نمی دادم ... کاراکترم به یه پسر با موهایِ شلخته - که هرچقد بلندتر بشه فر تر و مواج تر میشه و اصلنم حالت نمی گیره - و یک عدد عینک خلاصه میشد ... یه بچه مثبتِ خرخون!!! حالا دیگه از سر ناچاری مجبورم برم سلمونی ... یه آرایشگاه هست سر کوچمون که به نظر من بهشتِ آرایشگاه هاست... صاحبش یه ینده خداییه که لال و ناشنواست و داخل مغازه اش هم هیچ صدایی نمیاد مشتریا هم با ایما و اشاره باهاش صحبت می کنن ... خیلی خوبه ... میری میشینی اونجا روی صندلی انگار خوابی و وقتی بیدار میشی می بینی موهات کوتاه شده ...