مهندس خسته

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

هشتاد و نهم نوشت ...

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۵۴ ب.ظ

می خواستم برم تهران چند روز تک و تنها بمونم وسایلم رو جمع کردم ولی صبح هوا بارونی بود مامان گفت نرو میترسم و نرفتم. بعدم از صرافتش افتادم اینرسی خیلی زیادی دارم. الان هم که معلوم نیست چی میشه شاید راه ها رو از هفته بعد ببندن ... در "نمی دونم چه غلطی باید بکنم ترین " حالت ممکنم. سرِ آن ندارد امشب که بر آید آفتابی ... واقعا نمیدونم چکار باید انجام بدم تا از این شرایط خارج بشم. نه کسی رو دارم که بتونم باهاش مشورت کنم نه کسی که زیاد حواسش بهم باشه ... یکی دو تا دوست هستن که هر از چندگاهی یه صحبتی می کنیم. هر چقدر هم به خدا التماس می کنم که یه راهی جلوی پام بذاره که از این استیصال نجات پیدا کنم انگار نه انگار ...

 پ ن : همیشه رویای این رو داشتم که یه آدم با سواد و کاربلد باشم مثلا با تعداد زیادی مقاله و تجربه زیاد و ... حالا همه ی اون ها که بر باد رفته هیچ، بعد از اون اتفاق در پیش پا افتاده ترین چیزها هم درمانده موندم. هیچ روزنه ی امیدی هم به ذهنم نمیرسه که بهش دل خوش باشم ... خیلی از دوستام دغدغه ی مهاجرت و ادامه تحصیل و ازدواج و بچه دار شدن دارن من اما به این باور رسیدم که انگار قرار نیست زندگی و این دنیا هیچ لذت و آرامشی برای من داشته باشه ... حالا گیرم که من لیاقت نداشتم لذت داشتن یه زنِ عالی و بچه و خانواده و یه کار خوب رو تجربه کنم ولی آیا انصافه که حتی از دیدن شادی خواهرم در کنار پسرش محروم بشم ؟ یعنی سهمِ من از این دنیا دیدنِ همین شادی هم نبود؟ چه گناهی کرده ام مگه که این همه درد و رنج و حقارت نصیبم میشه ...؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۴
مهندس خسته

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی