مهندس خسته

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

تو هیچ دوستی نداری و ای کاش این رو زودتر بفهمی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۶
مهندس خسته

" چه اتفاقی اگه بیفته خوشحال میشم؟"

 

اگه کسی جواب این سوال رو در مورد خودش بدونه به نظر من خیلی خوش بخته ... رویا پردازی و امید داشتن به برآورده شدن آرزوها خیلی امتیاز بزرگیه ...

من دائما از خودم این سوال رو می پرسم و هر بار جوابی براش ندارم و بیشتر در باتلاق فرو میرم ... نه تنها برای آینده دورم چشم اندازی ندارم بلکه برای همین یک ساعت دیگه هم نمیدونم باید چکار کنم ... خسته شده ام از همه چیز ...

 

پ ن : حس آدمی رو دارم که به پاش یه وزنه آویزون کردن و انداختنش تووی دریا ... همین طوری دارم میرم پایین. کی وزنه ی زندگی تووی این دنیا از پای من باز میشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۳۶
مهندس خسته

این روزا به این فکر می کنم که چطوری می میرم؟ چند سالمه؟ آیا به سختی می میرم یا در آرامش؟ کسی هست که بعد از مردنم منو به خاطر بیاره یا نه ...؟ اون دنیا چطور زیاد عذاب می کشم یا خدا می بخشدم؟ اون دنیا دیگه مثلِ این دنیا این حسِ مزخرف تنهایی نیست؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۰۱:۳۱
مهندس خسته

می خواستم برم تهران چند روز تک و تنها بمونم وسایلم رو جمع کردم ولی صبح هوا بارونی بود مامان گفت نرو میترسم و نرفتم. بعدم از صرافتش افتادم اینرسی خیلی زیادی دارم. الان هم که معلوم نیست چی میشه شاید راه ها رو از هفته بعد ببندن ... در "نمی دونم چه غلطی باید بکنم ترین " حالت ممکنم. سرِ آن ندارد امشب که بر آید آفتابی ... واقعا نمیدونم چکار باید انجام بدم تا از این شرایط خارج بشم. نه کسی رو دارم که بتونم باهاش مشورت کنم نه کسی که زیاد حواسش بهم باشه ... یکی دو تا دوست هستن که هر از چندگاهی یه صحبتی می کنیم. هر چقدر هم به خدا التماس می کنم که یه راهی جلوی پام بذاره که از این استیصال نجات پیدا کنم انگار نه انگار ...

 پ ن : همیشه رویای این رو داشتم که یه آدم با سواد و کاربلد باشم مثلا با تعداد زیادی مقاله و تجربه زیاد و ... حالا همه ی اون ها که بر باد رفته هیچ، بعد از اون اتفاق در پیش پا افتاده ترین چیزها هم درمانده موندم. هیچ روزنه ی امیدی هم به ذهنم نمیرسه که بهش دل خوش باشم ... خیلی از دوستام دغدغه ی مهاجرت و ادامه تحصیل و ازدواج و بچه دار شدن دارن من اما به این باور رسیدم که انگار قرار نیست زندگی و این دنیا هیچ لذت و آرامشی برای من داشته باشه ... حالا گیرم که من لیاقت نداشتم لذت داشتن یه زنِ عالی و بچه و خانواده و یه کار خوب رو تجربه کنم ولی آیا انصافه که حتی از دیدن شادی خواهرم در کنار پسرش محروم بشم ؟ یعنی سهمِ من از این دنیا دیدنِ همین شادی هم نبود؟ چه گناهی کرده ام مگه که این همه درد و رنج و حقارت نصیبم میشه ...؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۴
مهندس خسته

خیلی دلم گرفته ... واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ...خیلی از خودم بدم میاد به نظر یه انسانِ احمقِ بی مصرف هستم ...

عقربه هایِ ساعت انگار چسبیده اند تکون نمیخورن ... نمیدونم خدا اصلا حواسش به من هست ...؟ خسته شدم خدایا ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۱
مهندس خسته

یکی از چیزهایی که خیلی اذیتم می کنه اینه که من با این سن وسال هنوز نمیدونم چی درسته و چی غلط ... از مدت ها قبل این حس رو داشتم ولی بعد از این اتفاق شدید تر شده ... حسی که کل زندگیم رو مختل کرده ... نمیدونم آیا زندگی کردن واسه دیگران هم انقدر سخته یا فقط من برای همه ی چیزهای کوچیک و بزرگ باید زجر بکشم ؟

نمیدونم آیا این مشکل ناشی از گناهکار بودن من نیست "و من اعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکا" ...؟ چون واقعا هیچ کسی رو ندیدم که انقدری که من مشکل و درگیریِ درونی و عمیق دارم مشکل داشته باشه ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۰
مهندس خسته

حالم خیلی بده دلم گرفته و قلبم تیر میکشه ... بغض راه گلوم رو گرفته و نمیتونم نفس بکشم ...

حوصله درس خوندن رو ندارم ... عصر رفتم سر کمد خواهرم و وسایلش رو زیر و رو کردم کلی کتاب ازش مونده و کلی خاطره ...

دلم نمیخاد تووی این وضعیت باشم نمیدونم چیکار کنم تا از این حالت خارج بشم ... کاش زیاد زنده نمی موندم ... کاش یکی بود میتونستم باهاش درد دل کنم ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۰
مهندس خسته

در دنیایِ خیال، چهارشنبه شب است و من خسته رسیده ام قم. می ­آیم داخلِ خانه سلام می ­کنم و تو را نمی  بینم. از مامان سراغت را می ­گیرم می ­گوید در راهند هنوز نرسیده اند. شام می ­خوری؟ می ­گویم نه الان خسته ام صبر می ­کنم بیایند. تا صدای ماشینتان می ­آید از جا می  پرم و می ­آیم دم در. تو مرا می  بینی و لبخند می ­زنی. می ­گویم علیکِ سلام. امیرعلی در بغلت خوابیده. می ­دهی اش دست من. صورتش را بو می ­کنم و می بوسم و به قلبم مچاله اش می  کنم. می ­گویی آرام بچه ام را له کردی. از پله ها بالا می ­روم و امیرعلی را می ­دهم به مامان و بابا و خودم بر می گردم تا به شما برای آوردن وسایلتان کمک کنم. می پرسم خریدید؟ جواب می دهی آره سر راه خریدیم برای همین دیر شد. هر سال کیک تولد مامان را تو می خری. کیک را تو می بری و مابقی وسایل را ما می ­آوریم. از در که وارد می ­شویم جیغ می ­زنیم تولد ... تولد ... تولدت مبارک ... مامان لبخند می ­زند و می ­گوید هیسسس بچه را بیدار کردید. امیرعلی چشم هایش را باز کرده و با کنجکاوی اطراف را نگاه می ­کند. نگاهش که به من می ­افتد لبخند می ­زند و دست و پایش را تند تند تکان می ­دهد که بلندش کنم. دسته جمعی قربان صدقه اش می ­رویم...

پ ن : نه پول می ­خواهم نه خانه می ­خواهم نه ماشین می ­خواهم. نه حتی زن و بچه ... هیچ چیز نمی ­خواهم. تمام خواسته من از دنیا همین بود. حیف که همه اش خیال است و حتی نمی ­توانم آرزویش کنم ... تو رو آرزو نکردم این یعنی نهایتِ درد ... بعضی چیزا هست توو دنیا که نمیشه آرزو کرد ... در تک تک ثانیه­ هایی که هر کدامشان انگار مرا غریب گیر آورده اند و به اندازه یک عمر زجر آورند دلم برایت پَر می ­کشد. فقط خدا می ­داند چقدر دلم می ­خواهد دوباره بغلت کنم. باورت نمی ­شود ولی من خیلی از آن چیزی که فکرش را می ­کردم تنهاترم. کاش بودی که دوباره برای مامان تولد می ­گرفتیم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۹
مهندس خسته

تولد مامان بود هر سال با خواهرم براش کیک میخریدیم و جشن تولد می گرفتیم امسال مونده بودم چکار کنم از یه طرف دوست داشتم واسش یه تولد کوچیک بگیرم که شاید روح خواهرم خوشحال بشه از یه طرف میترسیدم مامان ناراحت بشه ... خیلی سخت بود خیلی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۶
مهندس خسته

وسایل خواهرم رو برگردوندیم ...

هیچی سخت تر از این نیست که چیزایی که یه روز با خوشحالی و امید رفتن با یه عالمه غصه و خاطره و بدون صاحبشون برگردن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۲۱:۰۳
مهندس خسته